السلام عليك يا ابا عبدالله...
فرزند را به قتلگاه برد... آرام به پشت خوابانید..... به پشت خواباند تا چشمهایش در چشمهای زیبای فرزند گره نخورد.... دستهایش را بست تا تکان خوردنش را نبیند؛ تا دست و پا زدنش را نظاره گر نباشد وقت جان دادن..... چاقو راگذاشت رو گلوی عزیزش ؛ پاره تنش زندگیش! کشید و کشیدنبرید اما ...هرچه کرد تیزی بر شاهرگ اسماعیلش اثر نکرد! دستی دستش را گرفت... ندا آمد : بس کن ابراهیم ! بیا این گوسفند را جای اسماعیلت قربانی کن.. ندایی دیگر آمد :تا همین جا قربانیت قبول شد ! بیشتر از این در توان تو نیست ! این قربانی کار تو نیست کار حسین است ....... ...